از هر دری سخنی
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان از هر دری سخنی و آدرس ghahreman.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 12
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 13
بازدید کل : 11334
تعداد مطالب : 17
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
رضا

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 21 اسفند 1389برچسب:, :: 18:1 :: نويسنده : رضا


يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا!
با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اين طور نوشته شده بود :
خداي عزيزم بيوه زني 83 ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن...
کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت. تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيدکه روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا!
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:
خداي عزيزم. چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند.

 
پنج شنبه 19 اسفند 1389برچسب:, :: 18:40 :: نويسنده : رضا

 

 *اين روزها " به مرگ طبيعي مردن " هم غير طبيعي شده است

* در دلش خانه داشتم، اما نشاني خانه ام را نمي دانست

* به ساعت نگو كي قرار داري، از حسودي خوابش مي بره

* نمايشگاهي از نقاشي هايش را نگاه مي كرد؛
پير مرد تابلو صدايش كرد: استاد، تو چقدر پير شدي...!

ُ* كسي كه از زندگي زيادي جلو مي زند به مرگ هم زيادي نزديك مي شود

* محبت لغت نامه عشق است...

* آنقدر در چشمانش نااميدي موج مي زد كه ساحل دلم پر غم شد

* براي آن كه در وقتش صرفه جويي كند، ساعتش را خاموش مي كند

* آن قدر دير به حرف هايم رسيد كه پليس جريمه اش كرد

* بعضي كارگاه شكلات سازي مي زنند، بعضي هم كارخانه مشكلات سازي...

* هنوز هم هر شب خواب مي بينم كه از خواب بيدار شده ايم

* بس كه تنها بود سايه اش هم تنهايش گذاشت

* گذشتم از گذشتم...

* چون رديفش بيست بود، هميشه ته ليست بود

* پاييز است و از مهر مي گذرم و پيش رويم بي مهري است

* عروس دريايي مي پرسد: اشك كدام عاشق آب دريا را چنين شور كرد...؟!

* يكي پول خرج ميكند كه برود دربند، يكي هم پول خرج مي كند كه نرود دربند

* چشمانش از شوق ديدار پر از اشك بود، آسمان خدا هم باريد
شوق ديدار لرزه بر اندامش انداخته بود كه زمين خدا هم لرزيد...

* يك پايش شكسته بود و تكيه به جايي نداشت، دلخوشي اش اين بود كه صندلي شاعر شده است...

* فرياد مي زد: تخته جمشي پانصد تومان...!

* براي اينكه حرفام براش عادي نباشه، با پست سفارشي فرستادمشون

* بعضي در 40 سالگي عاقل مي شوند و بعضي غافل

* بذار حيات خلوت دلم پشت بوم دل تو باشه...

* بس كه آجيل مشكل گشا گرون شده در خريدنش دچار مشكل شدم...

* مشكل بعضي ها در اين است كه مشكلي ندارند...

* بعضي براي كار زندگي مي كنند و بعضي ها هم براي زندگي كار

* بس كه آينه دلش كثيف بود، حرف دلم را نمي ديد...

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 21:23 :: نويسنده : رضا


هرگز نگو كه دوست داري اگر حقيقتا بدان اهميت نمي دهي.... درباره احساست سخن نگو اگر واقعا وجود ندارد .... هرگز دستي را نگير وقتي قصد شكستن قلبش را داري... هرگز نگو براي هميشه وقتي مي داني كه جدا مي شوي... هرگز به چشماني نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري.... هرگز سلامي نده وقتي مي داني كه خداحافظي در پيش است .... به كسي نگو كه تنها اوست وقتي در فكرت به ديگري فكر مي كني.... قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري.

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : رضا

این هم خوشکلترین عکس اسفند ماه

عکسهای دیگه در ادامه مطالب



ادامه مطلب ...
 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : رضا

 

دو نفر تنبل بانک ميزنند اولي به اون يکي ميگه: خب بيا بشمريم.
دومي ميگه: حوصله داري فردا راديو ميگه.
 
غضنفر ميره آزمايشگاه داد ميزنه ميگه چرا جواب خون شهدا رو نميدين؟
يه يارو ميگن اينجا چي کار ميکني ميگه پس کجا چي کار کنم!
غضنفر هي نگاه به گوشيش ميکرده و ميخنديده ، بهش ميگن اس ام اس اومده ؟ ميگه آره ، ميگن چيه ؟ ميگه يکي هي اس ام اس ميده    Low Battery !!!                                                                                                                                               
حيف نون مي افته توي چاه، مي گه خدا رو شکر تهش سوراخ نبود!
                       
تومراسم ختم بلندگو مي گه: مرحوم وصيت کرده سياه نپوشين. حيف نون داد ميزنه: مرحوم غلط کرده! ما به احترامش مي پوشيم!
 
دفترچه خاطرات غضنفر : خيلي فقير بوديم ،هيچ پولي نداشتيم ، مادرم قادر به زاييدن من نبود ، خاله ام مرا زاييد
 
از حيف نان مي پرسن معيار شما واسه انتخاب همسر؟ مي گه صداقت فاطمه. عفاف زهرا. صبر زينب. فداکاري سميه. اندام جنيفر لوپز!
 
حيف نان از كيوسك تلفن عمومي مياد بيرون، ازش ميپرسن: سالمه؟ ميگه: آره، ولي آفتابه نداره
 
حيف نان ميره براي عضو شدن تو بسيج مسئول ثبت نام ازش ميپرسه معني قدس سره الشريف يعني چه؟ حيف نان يه خورده فكر مي كنه ميگه همون دمت گرم خودمونه ديگه!
 
حيف نان ميره استاديوم ، توي موج مکزيکي غرق مي شه!
 
از حيف نان مي پرسن چرا نمازت رو بدون وضو خوندي؟ ميگه آخه مي خواستم خدا رو غافلگيركنم.
 
حيف نان زنش دو قلو مي زاد به دکتره ميگه: دکتر ارزون حساب کن جفتشو ببرم
 
حيف نان و دوستش به تاکسي ميگن: آقا 3 نفر تا تجريش چقدر مي گيري؟ راننده ميگه: شما که 2 نفر هستيد! حيف نان ميگه: مگه خودت نمي خواي بياي؟
 
از حيف نان مي پرسن صورتي چه رنگيه؟ مي گه قرمز يواش
 
هواپيما داشت سقوط مي کرد همه داشتن جيغ ميزدن به جز غضنفر! ازش مي پرسن چرا تو ساکتي ؟ ميگه : مال بابام که نيست بدرک بذار سقوط کنه
 
غضنفر ميخواسته آتش نشان بشه توي آزمون استخدامي ازش ميپرسند اگر جنگل آتش بگيره و اون اطراف آب نباشه چه كار ميكني؟ غضنفر ميگه: هيچي تيمّم مي كنيم...
غضنفر ميره بالاي پل عابر پياده داد مي زنه حالا من خر،من نفهم، آخه شما اينجا رودخانه مي بينيد که اومدين روش پل زدين    
از حيف نان مي پرسن يه موجود نام ببر... مي گه يخ. مي گن يخ كه موجود نيست. مي گه هست، چون همه جا نوشته يخ موجود است!
به حيف نون مي گن: اگه دنيا رو بهت بدن چي كار مي كني؟ مي گه: خفه شو! من خودم زن  حيف نون با هواپيما مياد تهران، تو فرودگاه به رفيقش ميگه: اگه مي دونستم اينقدر نزديكه با ماشين  حيف نون داشته تو خيابون به يه دختر نگاه مي کرده. يکي بهش ميگه مگه تو خواهر و مادر نداري؟ ميگه چرا... ولي به اين خوشگلي به حيف نون ميگن اگه حالت تهوع بهت دست بده چيکارمي کني؟ ميگه خوب من باهاش دست  حيف نون مي ره ماشينش رو بيمه کنه، آقاهه بهش مي گه: خدا کنه هيچ وقت از اين بيمه استفاده نکني. حيف نون مي گه: الهي تو هم از اين پول خير حيف نون با نامزدش ميرن بيرون، گم مي شن. دختره مي پرسه حالا چي کار کنيم؟ حيف نون مي گه تو برو خونتون، من براي خودم يه فکري مي کنم.
غضنفر پسرش کور به دنيا مياد اسمشو مي ذاره حيدرمريم زاده !                                                 دو تا ماشين با هم تصادف مي‌كنند. افسر مياد و مي‌پرسه: كدومتون مقصر بوديد؟ غضنفر ميگه: والله من خواب بودم، نديدم از ايشون  حيف نون مي ره کتابخونه، داد مي زنه يه ساندويچ بدين با سس اضافه. آقاهه بهش مي گه: آقا! اينجا کتابخونه هست. حيف نون مي گه: ببخشيد… بعد يواش در گوش آقاهه مي گه: يه ساندويچ بدين با سس   افغانيه ميره خونه زنه دزدي زنه ميترسه ميگه بيا اين طلاها اينم پول! افغانيه ميگه خودتو به اون راه نزن نون خشکا کجان؟        
توي يک مهماني، يک خانمي رو مي کنه به حيف نون، مي گه: به نظر شما من چند سالمه؟ حيف نون مي گه: گفتنش يک خورده مشکله، اما يک کم که دقيق مي شم مي بينم اصلا بهتون نمي ياد

غضنفر ميره طوطي بخره به جاش يه جغد بهش مي‌فروشن. چند روز بعد ازش مي‌پرسن: «اين طوطيه حرف هم مي‌زنه؟» غضنفر جواب ميده: «حرف نمي‌زنه ولي خيلي توجه   از غضنفر مي پرسن؟ چه طوري ترک شدي ؟مي گه: اولش تفريحي غضنفر دست ميندازه دورگردن دوست دخترش بلد نيست چي بگه .ميگه گردنتو بشکونم حيف نون پول نداشته دماغش رو عمل کنه، سر دماغش رو مي گيره بالا، بهش تافت مي  غضنفر تو جاده داشته رانندگي مي كرده ، يهو ميبينه يه كاميون داره از روبروش مياد، ميزنه رو ترمز ميبينه ترمزش نمي گيره . رفيقشو صدا مي كنه مي گه : اصغر اصغر پاشو تصادفو ببين .           

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 10:30 :: نويسنده : رضا

 

 
روزی زن و شوهری که مدتها در آرزوی فرزند بودند به پیش کشیشی رفتند و از او خواستند تا شمعی روشن کند و برای بچه دار شدن آن دو زوج دعا کند.
کشیش آن شب شمعی روشن کرد و دعا هایش را خواند.
روز بعد زن و شوهر از آن شهر رفتند. سالها از آن ماجرا گذشت. اما کشیش همیشه این خاطره را در ذهن خود نگاه داشته بود. روزی از روزها کشیش به جستجو بدنبال آن زن و شوهر بود که بالاخره پیدایشان کرد. به جلوی ذر خانه ی آنها رفت و دید که صدای بچه های زیادی از آن خانه به گوش می رسد خوشحال شد و در زد!
زن در را باز کرد.
کشیش گفت: دخترم من همان کشیشی هستم که چند سال پیش به خاطر بچه دار نشدن شما شمعی روشن روشن کردم.
زن گفت: آری یادم آمد
کشیش گفت: میتوانم با شوهرتان صحبت کنم؟ او هم اینک کجاست؟
زن گفت: رفته است تا آن شمعی که تو روشن کرده ای را خاموش کند!
 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : رضا

 

یک يارو داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .
اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد ازاون هم يك صف 500 متري از ملت دارن دنبالشون ميكن.
يارو ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!
مَرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!

مَرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف.

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 10:18 :: نويسنده : رضا

 

من خیلی خوشحال بودم.

من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم.

والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود.

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…!

اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم.

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی!
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت

اگه همین الان 50 هزار تومان به من بدی بعدش حاضرم با تو...

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم.

اون گفت: من میرم توی اتاق و اگه مایلی بیا پیشم.

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم..

یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم!!

پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…!

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم و هیچکس رو بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده ی ما خوش اومدی..

 

 

نتیجه اخلاقی: همیشه سعی کنید کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید شاید براتون شانس بیاره.

 

 
جمعه 13 اسفند 1389برچسب:, :: 10:13 :: نويسنده : رضا

 

 
معلم از شاگردش مي پرسه: 5 + 5 چند ميشه؟شاگردش يه كم فكر ميكنه ميگه 11 معلم ميگه: احمق دستتو از جيب شلوارت در بيار ، دوباره با انگشت بشمار!
 
سرهنگه داشته امتحان رانندگي مي گرفته. از يارو مي پرسه: اگه يه نفر وسط خيابون بود، بوق ميزني يا چراغ؟ طرف ميگه: برف پاك كن جناب سرهنگ! سرهنگه كف مي كنه مي پرسه: يعني چي؟ يارو ميگه: يعني يا برو اين طرف يا برو اون طرف
 
 
يارو لنگ بوده با کشتي ميره سفر...وقتي برميگرده رفيقش ميگه خب سفر خوش گذشت؟؟ ميگه نه بابا همش استرس داشتم هي مي گفتن لنگرو بندازين تو آب
 
يارو داشته ماهي ميگرفته، يکي ميپرسه: تا حالا چندتا ماهي گرفتي؟ يارو ميگه: اين يکي رو که بگيرم، با اون 19 تائي که بعدا ميخوام بگيرم ميشه 20 تا
 
برنده جايزه نوبل ادبيات در زمان تقديم جايزه خود به همسرش گفت: "اين جايزه را به همسر عزيزم تقديم مي کنم که با نبودش باعث شد من بتوانم اين کتاب را تمام کنم !
 
ازبچه ميپرسن اون كدوم حيواني هست كه به ماگوشت شير ماست كفش لباس ميده ميگه بابام
 
مادر پسره براش ميره خواستگاري، پدر دختره ميپرسه خوب پسرتون چه کاره هست؟
مادره ميگه: پسرم ديپلماته پدر دختره ميگه: اوه چه عالي! يعني چي؟ مادره ميگه: يعني از وقتي پسرم ديپلمش گرفته همينطوري ماته
حيف نون مي خواسته نماز بخونه، ميگه:
الحمدلله رب العالمين… خدايا! سرتو درد نميارم… ولاا لضالين
افغانيه رو مي خوان اعدام کنن ميگن حرف آخرت چيه ميگه کارگر نمي خواي
غضنفر داشته ميمرده به پسرش ميگه بعد از مرگ من به همه بگو بابام ايدز داشت ،پسرش ميگه : واسه چي ؟
ميگه : هم مريضيه باکلاسيه هم کسي سراغ مادرت نمياد..
از غضنفر مي پرسن اين علامت جمجمه و استخوان که دزداي دريايي دارن يعني چي؟ غضنفر يه کم فکر مي کنه ميگه يعني خوردن کله پاچه در کشتي ممنوع
از يه کچل مي پرسن اسم شامپوت چيه ؟
ميگه : من از شيشه پاک کن استفاده مي کنم.
 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : رضا

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...

به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد.
به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

 

سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد:

« عزيزم ، شام چي داريم؟ »

جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« عزيزم شام چي داريم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کري؟! » براي چهارمين بار ميگم: « خوراک مرغ » !!

 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:30 :: نويسنده : رضا


اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست است : وقتي به دنيا امدم سياه بودم وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم وقتي جلو افتاب ميرم باز هم سياهم وقتي ميترسم هم سياهم وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا امدي صورتي بودي وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي وقتي جلو افتاب ميري قرمز ميشي وقتي ميترسي زرد ميشي وقتي مريضي سبز ميشي وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي وتو به من ميگي رنگين پوست

 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:12 :: نويسنده : رضا

 

در زمان هاي قديم، پادشاهي تخته سنگي رادر وسط جاده قرار داد و براي اينکه عکس العمل مردم را ببيند، خودش را جايي مخفي کرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از کنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي کردن که اين چه شهري است که نظم ندارد. حاکم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و.... با وجود اين هيچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمي داشت. نزديک غروب, يک روستايي که پشتش بارميوه و سبزيجات بود، نزديک سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بودتخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناري قرار داد. ناگهان کيسه اي را ديد که وسط جاده وزير تخته سنگ قرار داده شده بود. کيسه را باز کرد و داخل ان سکه هاي طلا و يک ياداشت پيدا کرد.
پادشاه در آن يادداشت نوشته بود هر سد ومانعي مي تواند يک شانس براي تغيير زندگي انسان باشد.

 
سه شنبه 10 اسفند 1389برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : رضا


هر جا قدم مي گذاريد بذر عشق بپاشيد: قبل از همه در خانه تان.
به فرزندان خود، به همسر و شوهر خود عشق بورزيد، به همسايه تان عشق بورزيد.... مگذاريد كسي به سوي شما بيايد، مگر آنكه هنگامي كه تركتان مي كند خوش تر و اميدوارتر باشد. حضور مجسّم و زنده ي محبت خدايي باشيد: محبت را در چهره، در چشمها، در لبخند و در سلام گرم خود به ديگران پيشكش كنيد.